میلی که هر لحظه با آن سر و کار داریم.
میل، خط بطلان بر هر چیزی ست. هر پند و اندرزی را نادیده میگیرد. میل است که سوژه را مجاب به نپذیرفتن استوارترین دلیلها میکند. اویی که میل به خوردن سیانور داشته باشد، اگر هُش داریاش:« به محض خرد شدن سیانور زیر دندان، کارت تمام است.» فرقی برایش نخواهد کرد. همان که «سعدی» در غزلش گفت:« تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من/ ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم» اتفاقا او بهتر از هرکس دیگری میداند که سیانور قرار است چه کند و به همین دلیل میل دارد که استفاده کند. در نهایت خونسردی هم این کار را خواهد کرد. او اگر واقعا چنین میلی به پایان زندگیاش داشته باشد، کارش تمام است. پس از ایجاد بالقوهی این میل، اطرافیان کاری از دستشان بر نمیآید. فقط باید منتظر ماند تا بالفعل شود و به انجام برسد. او خیلی خونسرد و حتی با شادی بدون هیچ نمایش یا مظلوم نمایی به سمت خودکشی میرود و با وسیلهای زندگیاش را به پایان میرساند که مطمئن باشد دیگر راهی برای بازگشت نیست و جدا بالفعل خواهد شد و نقطهی پایان زندگی را خواهد گذاشت و مفاهیم به پایان میرسند و مفهومی جدید پدید نمیآید و هیچ مفهومی نو به نو نخواهد شد.
در نوجوانی مردی را میشناختم که سیگار را با سیگار روشن میکرد. احتمال میدادم که هیچ لذتی نمیبرد؛ خود که گرفتار دردی مشابه شدم مطمئن شدم که سیگار جز برای ابلهان لذتبخش نیست و دقیقا انتهای فلاکت فکر است و نهایتی ست برای اویی که آنقدر پوچ میشود که میخواهد بودنش را با دود باور کند. آدمی که بزرگترین داشتهاش، همان سلامتی را به خطر اندازد به لبهی پرتگاهی دهشتناک رسیده. اما بعد، روزی از فردی که دوستی نزدیکی با او داشت پرسیدم که این چه حال است؟ چطور سیگار از دستش نمیافتد؟ بیم سرطانی، سکتهای، مرگی بالاخره اتفاق ناخوشایندی را ندارد؟ پاسخی که شرح میدهم آن موقع برایم شوکه کننده بود و امروز فهمش میکنم: دو سال پیش وقتی که داشتند با پسر برادرش که شش یا هفت ساله بوده، سوار بر یک اتومبیل در جاده حرکت میکردند تصادفی سخت میکنند که کودک جان باخته و او زنده میماند. میگوید که میخواهد ذره ذره خود را تمام کند. دلش میخواهد زجر بکشد تا تمام شود. همین حال هم سلامتی ندارد و تهدید مرگ سایه افکنده بر زندگیاش.
دیگر از آن مرد سراغی ندارم. نمیدانم به هدفش رسید یا بر میلش غلبه کرد. این هم ناشی از میل من به خلوت و انزوا ست. از آدمها تعداد کمی را در میان دایره نگه داشتهام و بقیه یا رهایم کردند که رها شدم یا رهایشان کردم که رها شوم. میتوانم از میلهای زیادی که خودم برای خودم به وجود آوردم بگویم؛ اما، قویترینهایش همینی بود که گفتم و شاید جایگاه بعدی عهدی ست که مدتها قبل با اویی کردم که دیگر نخواست باشد و از اول هم قراری بر بودنش نبود و قرار بود که من باشم و بمانم در همان نقطه عزیمت [تو نبودی که من این جام محبت خوردم]. «سعدی» باز چنین گفت:« عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم/ وگر این عهد به پایان نبرم نامردم.»
عشقبازی نه من آخِر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
تو که از صورت حال دل ما بیخبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
ای که پندم دهی از عشق و ملامتگویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم
تو برو مصلحت خویشتن اندیش
که من ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
وگر این عهد به پایان نبرم نامردم
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم
راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی
گِرد عالم به چنین روز نه من میگردم
خاک نعلین تو ای دوست نمییارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
|دیوان اشعار سعدی|