ابلهان در زندگی به دنبال آرامشند.
این آرامش موهوم جز با سعادتمندی به دست نیاید و این سعادتمندی جز همان بیرنجی و بیملالی نیست. زندگی همواره با رنج و ملال عجین است و از هر کدام از این دو قطب دور شوی به دیگری مبتلا میگردی؛ پس سعادتی نخواهد بود و سعادت که نباشد آرامشی نیست. دور شدنِ پیش گفته به معنای ابتلا و بعد رهایی ست. یعنی رنجی را میکشی، پس از پایان یافتن رنج به ملال گرفتار آیی و واژگونه. حال اگر به کلی سمت رنج نروی و از رنجآفرینی دوری کنی به ملال نخواهی رسید و دست کم به چیزی جدای از این دو قطب که شادمانی ست دست خواهی یافت.
سعادت چیست؟ سعادت شادمانی ست و آدم شاد اویی ست که از رنج گریزان است؛ برای خودش رنج نمیسازد و مهمتر اینکه به دنبال لذتی که در پی آن رنجی باشد نمیرود. سعادت بیش از این نیست و دستکم این شاد شدن قابلیت تحقق دارد. به بیان دیگر میدانی که چه میخواهی و آن خلاصی از رنج آفرینی است.
احدی آنطور که ابلهان میخواهند و فکر میکنند سعادتمند نشده. میتوان همچون شوپنهاور این آدمیزادگانِ به دنبال سعادت و آرامش را به الاغهایی تشبیه کرد که هویج را از چوبی جلوی پوزهشان آویزان کردهاند و آنها چهارنعل به دنبال هویج میدوند.