به راستی چوپانان چه سعادتمندند. شاهراه زیستن، کلید شادمانی و شعف، طریق غور در عشق و زندگی و حقیقت، «سکوت» را در جعبهای طلایی به دستشان سپردهاند و هرچه میشنوند موسیقی ست و نه خزعبلها و اراجیف آدمیزادگان و جرثومههایشان.
آدمی برای آدمیزادگان آن لحظهی خاک سپاری جسمی بیجان است. آدمیزادگانند که آدمیان را به زجر میکُشند، بیکفن در تابوت پوسیدهی افکارشان میگذارند، به قصد بیآبرو کردنشان نزد دیگر ابلهان در شهر میچرخانند و سپس به گوری تنگ پرتابشان میکنند. آن لحظهی خاک سپاری، فراموشی است و آدمیان فراموششدههای زیستنند. ابلهان نمیدانند که هرچه با جسم آدمیان، با بیرونشان، با آنچه نمود دارد و نمایشیست بکنند، هیچگاه به درون آنها دسترسی نخواهند داشت. برای درون آدمیان چگونه مردن، شکل تابوت، بیکفنی، آبروی نزد ابلهان و گوری غریب، تفاوتی نمیکند با ایدهآلها، آرمانها و یوتوپیاهای ابلهان. آنها درونی پاک و ساده و سپید و لطیف دارند، بیتاثیر از بیرون، در سکوتی متصل. داراییشان را و نمایششان را کسی ندیده. با ندیدهها میجنگند آدمیزادگان، تا آدمی نماند. چه وهمی.
اما آدمیزادگانِ صورتک به دست بیخبرند از خبر آدمیان، که «مُهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم[صائب]».